خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

تاریخ عروسی....

سلام خانمای خوشمل....


تاریخ عروسیه ما معلوم شد بله ما تالار هم رزرو کردیم و بسی شادمانیم.... عروسیمون پنجشنبه 26 آبان ماه شد... همیشه دوست داشتم عروسیم تو شهریور یامهر باشه ولی خدا رو شکر میکنم و آرزو میکنم که اونروز هوا خیییلی سرد نباشه وگرنه من تبدیل به یه عروس یخ زده میشم....واسه فیلمبرداری که بریم باغ چه اتفاقی واسه من خواهد افتاد ... به نوید میگم زیر لباس عروس شلوار پشمی میپوشم تو هم از رو کت شلوار کاپشن بپوش خوب میشه نه؟ یه سبک جدید و خز از عروس دوماد میشیم....


خب حالا داستان ما تو این مدت چی بوده رو براتون تعریف میکنم....

خواهرشووری با همسرش اومدن تهران خواهرم دعوتشون کرد شام رفتیم بیرون بعدشم رفتیم تئاتر و بعدم پارک که میوه و تنقلات خوردیم و بعدم برگشتیم خونه همونجا نوید به من گفت مامانم و بابامم اومدن فردا بریم سرویس طلاتو بردار که قیمت طلا همینجوری داره میره بالا ! فرداش با مامانم رفتیم و سرویس و برداشتیم و اونروز مادر شوهر منو دوست میداشت هنوز و هی ازم تعریف میکرد و میگفت شرمندتیم تو لایق خیییلی بیشتر از اینا هستی و غیره....

هنوز هیچکس خبرنداشت قراره اینقده یهویی بساط عروسی به پا شه... (البته من و نوید قبلا نقشه شو کشیده بودیم یادتونه گفته بودم 2 تا پروژه ی فکری داریم خب یکیش همین بود که قبل از محرم و صفر سرو سامون بگیریم)همون شب مامانمینا خانواده ی نوید شام دعوت کردن پارک که دور هم باشیم ...

2 روز بعدش نوید بهم زنگ زد که با باباش دارن دنبال خونه میگردن و میان دنبال من تا برم نظر نهایی رو بدم خلاصه پاشدیم رفتیم و 2 تا خونه دیدیم که سر دومی نوید کلید کرد به من که این عالیه بگو خوشت اومده البته من زیاد خوشم نیومده بود ولی این نوید اینقدر رو مغز من کار کرد که خوبه 2خوابه است و بزرگه خودمون نقاشیش میکنیم و غیره که من قبول کردم و فردای اونروز خونه واسه ما شده بود و من همچنان در بهت بودم ولی خونه رو 15 مهر بهمون تحویل میدن....

من دوست داشتم خیییلی بیشتر از اینا به مامانم نزدیک باشم ولی خب نشد الان به دوتا از خواهرام نزدیکم و تا خونه ی مامانمینا 10 دقیقه با ماشین راه هست... (مادر شوهر یه تیکه به ما انداخت قبل از اینکه خونه بگیریم گفت گشتنتون و محدود به یه منطقه نکنید یعنی فک میکرد ما فقط داریم سمت خونه ی مامانمو میگردیم ولی خبر نداشت نوید حتی یه خونه هم اینور ندید که من میدونم از روی سیاست بود که مادرشوهرم فک نکنه به من داره خیلی خوش میگذره)

الان خدا رو شکر از محله ی خونمون راضیم و دارم سعی میکنم به خونه علاقه مند شم خب وسایلامو که بچینم و یه دستی به سرو روی خونه کشیده بشه خوب میشه تازه قراره من و نوید توی اون زندگی کنیم پس حرف نداره...

توی یکی از همین روزا بود که مادر شوهر وقتی نوید و باباش خونه نبودن تلفن و برمیداره و یه سری چیزا به من میگه ... اونروز خونه ی داییم بودم و در حال خندیدن وقتی مادر شوهر قطع کرد دیگه نتونستم بخندم و فقط یه ماشین گرفتم و اومدم خونه... مادرشوهرم حتی رعایت این و نکرد که من مهمونیم... بگذریم. من دارم سعی میکنم فراموش کنم الان دلم برای خودش میسوزه که همه کاری میکنه و باید بکنه فقط خودشو از چشم میندازه با این کارا....

چند روز بعد از ماجرا و دلداریای نوید که قربونش برم یه عالمه بهم محبت کرد و با من بود و همه ی حرفامو شنید و بهم دلگرمی داد... با هم میرفتیم دنبال تالار که 2 تا رو پسندیدیم و همون شب نوید و باباش رفتن قرداد و نوشتن جالب اینکه ما خودمون این تاریخ و میخواستیم ولی اولی که با نوید رفتیم طرف گفت این تاریخ پره بعد که نوید با باباش رفته بوده گفته بودن طرف کنسل کرده و ماهم زودی رزروش کردیم...


از فردای اونروز کار من و مامانم شده رفتن به بازار و شوش و خریدن جهیزیه که کلی کیف میده مخصوصا که مامانم یه سره میگه بهترین چیزا رو بردار و من و کلی شرمنده میکنه شاید باورتون نشه تو 3 روز بیشتر وسایلا رو خریدم و الان وسایل بزرگ مونده و سرویس چوب که تا آخر این هفته میریم سفارش میدیم  مامانم  کلی کیف میکنه میگه خیلی راحت و خوب خرید میکنی و وسایلاتم از همه قشنگتر میشن ( آخه تو این دوسال نامزدی من همه چیمو انتخاب کرده بودم و الان سریع میخرمشون) خدا رو شکر واسه ی آشپزخونه همه چی سرخابی پیدا کردم که خیییلی ناز شدن حالا هی دلم میخاد زودتر چیده بشن... حیف که آشپزخونم کوچیکه ! وگرنه رنگ سفید سرخابی خودشو خیلی نشون میداد...

خدا نوشت: خدا جونم عاشقتم بدجوری یعنی یه جوری ما رو شرمنده کردی که من و نوید هرچقدر شکرت و به جا بیاریم بازم کمه... خدایی جون پول و این حرفارم به میزان خیییلی زیاد خودت ردیف کن که الان شدیدا پول لازمیم...


عکس  خریدامو وقتی چیده شدن میذارم....





خبرای مهم...

سلام...

خیییلی اتفاقای مهم و خوبی برام افتاده که میخواستم با یه دنیا هیجان و شادی اینجا ثبتشون کنم ولی متاسفانه حرفای زشت و سخیف مادرشوهرم که نشون از بخل و تنگ نظریش داره حالم و بدجوری بهم ریخته و این شبا جز با آرام بخش خوابم نمیبره... برای آرامش من و نویدم دعا کنید...

در این حد بگم که فردا آخرین روز خدمت نویده و واسه هردوی ما خیییلی خوشحال کنندست...

سرویس طلای عروسیمو خریدم....

از همه مهمتر خونه گرفتیم...

و اینکه این روزا همش دنبال جهیزیه ام و خوشحال اما وقتی حرفای مادر شوهرم یادم می افته ...

دروغ  تظاهر  دورنگی   تنگ نظری چیزایی که درموردش به ذهنم میرسه... حالم که بهتر بشه میام تعریف میکنم...

بچه ها احتمالا عروسیمون نزدیکه... چقدرررررر یهویی شد... میخواستم با هیجان تمام براتون شرح بدم که نشد...

زمستون میره و رو سیاهیش به زغال میمونه مگه نه؟!!!

اینم از تعطیلات ما....

سلام به دوستای گلم... Hello

بچه ها این پستم طولانیه اگه حوصله نداشتید نخونید...امیدوارم تو این ماه رمضون رابطتون با خدا بهتر شده باشه.... خدایا عاشقتم به خاطر همه ی محبتات و سعی میکنم که همیشه شاکر باشم وقدر نعمتات و بدونم......Smiley

واما تعطیلات...

سه شنبه:بعد از اذون ظهر شووری اومد دنبالم و راه افتادیم به سمت شهر شووری . 1 ساعتی تو ترافیک موندیم ولی باز خوب بود چون بعدش جاده واقعا شلوغ شده بود... تازه رسیده بودیم که خواهر همسری هم اومد اونجا و نشستیم دورهم و تعریف تا اینکه عید شد و بابای شووری به هممون عیدی داد امسال اولین سالی بود که شووری عید فطر بهم عیدی نداد(اولین کادویی که شووری بهم داد به مناسبت عید فطر بودتو سال 85 که من قبولش نکردم به خاطر همین خاطره هر سال عید فطر شووری بهم کادو میداد و میگفت لذت میبره که کادوهاش و قبول میکنم و پس نمیدم...)میدونم که دستش خالیه...خواهرشوهرمم برام یه شلوارک خیییلی ناز با یه تاپ خریده بود که خیلی خوشحال شدم اصلا ازش توقعی نداشتم... دستش درد نکنه..... شب خواهرشوهرو همسرش اونجا موندن.... تا صبح هرکاری کردم خوابم نبرد.... عین جغد شده بودم....

چهارشنبه:همه صبح زود بیدار شدن(من که کلا بیدار بودم)همه باهم رفتیم نماز عید ( بعد از سالها اولین باری بود که نماز عید میخوندم) خیلی چسبید تو اون هوای خنک پیاده قدم زدیم رفتیم وبرگشتیم... وقتی برگشتیم خیلی خوابم گرفته بود پدر شوهری واسه صبحونه کله پاچه گرفته بودکه من رفتم تو اتاق و خوابم برد و کله پاچه رو از دست دادم..کلی دلم سوخت.... وقتی بیدار شدم وقت ناهار بود بعد از ناهار رفتیم باغ دایی نوید! دختر دایی و زندایی های نویدم اونجا بودن دورهم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و بعدم گردو و فندق چیدیم و خوردیم وبعدم تاب بازی کردیم و خرگوش و اسب وسگ داشتن که باهاشون بازی کردم  البته من از سگه میترسیدم! بعدم شب رفتیم خونه ی خواهر شووری تو راه شووری برام گردوی فالی گرفت یادش نرفته بود که گفته بودم هوس کردم! مرسی پسری... شب کلی با خواهر شوهر به خاطرات نامزدیشون خندیدیم و بعد چهارتایی نشستیم فیلم(نمیدونم چرا اسمش یادم نمیاد)      رو دیدیم که روش نوشته بود+16 دلیلشم این بودکه راجع به عمل وا.زکتو.می بود کل فیلم.... البته نوید اول فیلم خوابش برد... من نفهمیدم خوابه یه جای فیلم که یه تیکه ی ضایع و خنده دار داشت پامو فشار دادم به پای نویدکه یهو از خواب پرید و داد زد... خیلی حرصم دراومد... ازش فاصله گرفتم! اون شب خییلی دلم میخواست دستش و تو دستم بگیرم یا نمیدونم دوست داشتم یه جورایی بهش وصل باشم که نشد! خونه ی خواهرشوورینا خییلی سرده و من خیلی سخت خوابیدم و هیچ گونه آغوش گرمی هم پیدا نکردم....!
پنجشنبه:با نوید کلی عشقولی شدیم
بعدم با خواهرشوهر رفتیم خیابون گردی مردا رو هم نبردیم تا راحت باشیم 3 ساعتی مغازه ها رو گشتیم بعدم شووریا اومدن دنبالمون و رفتیم خونه ی مادرشوهر شام و اونجا خوردیم وبعد از شام نوید رفت تو بالکن بلال درست کردو واسه احترام اولین بلال و داد به مامانش آب نمک از بلال می چکید خواهرشوهر رفت واسه زیرش بشقاب بیاره که مادر شوهر باحالت عصبی گفت: نوید ببین چیکار کردی؟ طفلک نوید خشک شد... خیلی دلم واسش سوخت خیلی ناراحت شدم از رفتار مادرشوهر.. بابت بلالا از نوید تشکرکردم و سعی کردم باهاش صحبت کنم تا به دل نگیره رفتار مادرش و اونم توی جمع.... دوباره برگشتیم خونه ی خواهر شوهر... نشستیم فیلم مقصد نهایی 5 رو دیدیم خییلی قشنگ بود...که طبق معمول شووری وسط فیلم خوابش برد! بعدم من رفتم پیشش خوابیدم که اصلا خوابم نمی اومد و دلم میخواست یکم با شووری میحرفیدیم که خواب تشریف داشتن تا 5 صبح بیدار بودم و با گوشیم  بازی کردم تا بالاخره خوابم برد....
جمعه: ساعت 12 از خواب بیدار شدم دیدم یکی از دوستای وبلاگیم بهم زنگیده که اومده تهران کلی ناراحت شدم که نتونستم ببینمش... ناهار رفتیم خونه ی مادرشوهر بعد از ظهر با نوید رفتیم بیرون که توی یه مغازه کار داشت اینقدر کارش طول کشید که تو ماشین خوابم برد! دلم میخواست کلشو بکنم ولی به روی خودم نیاوردم....
عصری با خواهر شوورینا رفتیم بیرون یه دور زدیم و بستنی زدیم و واسه ستایش برگشتیم خونه که البته ستایش ندیدم چون مردا فوتبال دیدن! ما هم نشستیم به گردو خوردن و حرف زدن! شب موقعه خواب دیدم شووری داره میخوابه بهش گفتم بریم تو اتاق بخوابیم میگه نه سرده! منم دیدم پشتشو کرده به من خوابیده رفتم تنهایی تو اون یکی اتاق خوابیدم چون خوابم نمیبرد کتاب صا.دق هدا.ی.ت خوندم تا بخوابم!
شنبه:بعد از ناهار راه افتادیم سمت تهران.... وقتی رسیدیم هیچکس خونمون نبود و مامانم گفت شبم نمیاد به نوید بگو پیشت بمونه...وقتی به نوید گفتم گفت:نه من باید برم! آخه مواد غذایی که برام گذاشتن خراب میشه!!! بهش گفتم آره حتما برو! هی معذرت خواست از اینکه باید بره هی بوسم کرد برام خوراکی خرید! ولی خیییلی دلم گرفته بود! وقتی رفت بدجوری بغض کرده بودم ... شب من و تو خونه تنها گذاشت رفت! دوباره دارم آدم بی احساسی میشم  دست خودم نیست.... خونسرد و بی تفاوت شاید لازم باشه!
عکس العمل همسری به نامه ای که نگین بانو گذاشته بود: تقریبا هیچ عکس العملی نشون نداد تا اینکه من فک کردم نامه رو ندیده بردم نامه رو گذاشتم تو کیفش بعد یهو اومد بوسم کرد گفت نامه رو دیده بودم مرسی که برام نامه ی خوشگل نوشتی!همین! شاید من زیادی به همسری ابراز علاقه میکنم که واسش عادی شده... باید یه کوچولو بره تو تحریم.....

پی نوشت1: رابطم با خواهر شووری داره صمیمی تر میشه  خداییش من به چشم خواهر شوهر بهش نگاه نمیکنم واسه ی من مث یه دوست میمونه!

پی نوشت2: یه شب شام صدف گرفتن که چون حرومه من نخوردم ولی به نوید آروم گفتم دلیل نخوردنمو نگو چون متاسفانه اصلا به عقیده ی آدم احترام نمیذارن به خاطر همین دوست نداشتم دلیل نخوردنم مطرح بشه.... نوید یکم خورد که اصلا از طعمش خوشش نیومد....

اینم از عکس من: خداییش واقعا درست کردنش سخت بود واسه همین بیخیال عکس همسری شدم حالا نمیدونم شبیه هست یانه؟!

با تشکر از دوستانی که تا آخر این پست با من بودن....

یک سال یا 10 سال!!!

تولد یک سالگیه وبلاگم مبارک.....(1 شهریور بود)

من اصلا باورم نمیشه یکسال گذشت!!!

این یکسال از اون سالای سخت بود واسه من...خب دوستایی که از اول باهام بودن میدونن که انگیزه ی من از ایجاد این وبلاگ چی بود... وقتی یادم افتاد که وبلاگم یکساله شده تموم این یکسال مث یه فیلم از جلوی چشمم رد شد و چشمام پر اشک شد بودن نوید توزندگیم مایه ی خوشحالیمه و از این بابت خدا رو شاکرم ولی این یکسال سخت بود.... و من مطمینم که روزای خوبی پیش رو داریم... این سختیارو به خاطر نوید تحمل کردم اونم من!! یه دختر بی احساس که حاضر نبود کوچکترین سختی رو تحمل کنه اونم به خاطر یه پسر!!! ولی نوید الان عشقمه من به خاطر شوهرم تحمل نکردم که اگه نوید فقط شوهرم بود خیییییلی توقع ازش داشتم... من به خاطر عشقم تحمل کردم... من یه چیزایی رو تو این مدت خوب فهمیدم... من خیلی بزرگ شدم... معنی (تو خود ریختن) رو عمیقا درک کردم.... یه دوران افسرده شدم و فک میکردم دیگه هیچوقت از ته دل شاد و راضی نخواهم بود.... تک تک این روزا رو واسه سپری شدن شمردم و چشم به آینده دوختم این اولین سالی بود که من بیکار بودم نه درس خوندم نه سرکار رفتم نه برنامه ی مشخصی این مدل زندگی کردن یه جورایی وحشتناکه! نمیخوام به این یکسال ,سیاه نگاه کنم ولی اینا حقایقی که توی تنهایی هام تو این مدت با من بودن .... در ظاهر به شدت آدم راحتی به نظرمیام که همه ام میتونن باهاش راحت باشن آدم شاد و خونسردی که شاید بعضیا حتی توشوخی بهش بگن پرو! ولی من واقعی خییلی وقته که معذبه و دیگه هیچ جا آرامش نداره! حتی توی این اتاق که واسه خریدن تک تک وسایلاش وسواس به خرج داده و هزار بارواسه نقاش توضیح داده که چه جور رنگ یاسی مد نظرشه! همین اتاقی که وقتی یکی از دوستام دیدش گفت کاش یه اتاق به این قشنگی داشتم دیگه حوصله ی منو نداره! آدم حساسی شدم یه جورایی نسبت به قبلم ضعیف شدم اعتماد به نفس قبلی رو ندارم ولی عمقم بیشتر شده... قبل از این یکسال سطحی تر بودم ولی شادتر بودم!!!

دیدم بازتر شد باز شدن دید همیشه اتفاق خوبی نیست بعضی وقتا بهتره یه سری واقعیتا رو ندونی و شاد زندگی کنی.... یه سری کمبودا رو تو این یکسال حس کردم چیزایی که هیچوقت فک نمیکردم کمبود باشن... مرور بعضی خاطرات برام خیلی سخته ولی مرورشون میکنم تا برام کم رنگ و بی اهمیت بشن! زندگی خیییلی عجیبه هنوزم خیلی دوست داشتنیه و من شادم....

یکسال گذشت ولی من 10 سال بزرگ شدم...

بزرگترین درسایی که توی این یکسال گرفتم اینا بود : از هیچکس توقع نداشته باش . صبور باش . آدما رو تو سختیاشون با روی باز دریاب حتی اگه با اصول تو همخونی نداره!

خیلی خوشحالم که جایی رو دارم که توش روزانه هامو مینویسم و تازه دوستای خوبی هم پیدا کردم ... وقتی چند روزی نمیام نت دلم واسه روزانه هاشون تنگ میشه آدمایی که با اینحال که ندیدمشون ولی شاید از اطرافیانشون بهتر میشناسمشون...

پی نوشت: 2 تا تصمیم مهم گرفته شده یکیش از طرف من یکی دیگه از جانب شووری! (البته هر دو از ایده اون یکی خوشمون اومده و میخوایم هر دو پروژه رو انجام بدیم تو بازه ی زمانیه خودش)هر کدوم که عملی بشه بهتون خبر میدم و میگم که چی بود! از اونجایی که شووری خیلی پیگیره و اصولا به چیزایی که بخواد میرسه فک میکنم اول اتفاقی که اون میخواد میفته !!! ولی منم خیلی گناه دارم خدا کنه ایده ی منم عملی بشه خیلی منطقیه!!!