خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

روز عروسی...

ساعت 6:30 صبح با اینکه حسابی خوابم میومد بیدار شدم و اومدم تو هال یه نگاه به خونمون انداختم یعنی من امشب اینجا نمی خوابم.... چقدر این خونه آرامش داره چقدر توش انرژی مثبت هست ... وسایلمو که از شب قبل آماده کرده بودم آوردم توپذیرایی (لباس عروس تور کت شنل کفش موبایلم و کیف پول...) پالتمو برداشتم و یه صبحونه ی مختصر خوردم اومدم زنگ بزنم آژانس ماشین بفرسته که بابام بیدار شد و گفت می رسونمت.... گفتم نه امروز کار زیاد هست من با آژانس میرم داشتیم با بابام حرف میزدیم که مامانمم بیدار شد زنگ زدم گفتن الان ماشین میفرستیم... رفتم تو اتاق با مامانم خداحافظی کنم گرفتمش تو بغلم و هر دوتامون زدیم زیر گریه چقدر دوسش دارم خدا....بعدم بابام در حالیکه اشکاشو پاک میکرد می گفت ای بابا گریه نکنید....  بعدم رفتم بابامو بغل کردم و حسابی بوسش کردم  هنوزاشکام میریختن ... ماشینم دیر کرده بود بابام رفت جلوی در منم رفتم پایین تا سوار ماشین شدم نم نم بارون شروع شد خندم گرفت الان باغ حسابی گل می شه... بعدبه خودم گفتم امروز هرچه پیش آید خوش آید فقط باید بخندی..... یهو گوشیم زنگ خورد نوید بود... گفت بارون و داری؟!! گفتم اشکالی نداره فوقش باغ نمی ریم... گفت حیف ماشین سفیدمون که دیشب کارواش بوده گفتم بیخیال اونم گفت آره بیخیال! گفت جلوی در آرایشگاه مردونه نشسته ولی طرف هنوز نیومده !گفتم میاد حرص نخوری... بعد خواهرمینا زنگ زدن اونا قرار بود ماشین و ببرن گل فروشی گفتن گل فروشیتون بسته اس!! خندم گرفت... گفتم چند دقیقه صبر کنید باز میکنه امروز چند تا ماشین عروس داره اسمش رو هم با هم چک کردیم و قطع کرد ... دیگه من رسیده بودم... چندباری زنگ و زدم تا در آرایشگاه و باز کردن تو سالن دستیار شینیون کاره ازم پرسید می خوای موهات فر باشه یا صاف گفتم چون نامزدیم فر بوده الان میخوام موهام صاف باشه.... موهامو سشوار کشید هنوز میکاپ کار و شینیون کار اصلی نیومده بودن.....تا موهای اون یکی عروس و میپیچیدن کلی با هم حرف زدیم 1:30 طول کشید تا آرایشگرا اومدن ولی خدا رو شکر اصلا استرس نداشتم بعد از گذاشتن مژه ها کار آرایش شروع شد وقتی آرایش چشمام تموم شد آرایشگرم گفت واای تو خیلی خوب میشی چون چشمات خیلی ناز شدن.. منم کلی قوت قلب گرفتم بعدم کار موهام شروع شد که بیشتر مدلشو خودم دادم و خیلی هم خوب از کار در اومد اون گلی که المیرا(چاقی خوشبخت) سرش زده بودو خواستم که گفت تاج بیشتر بهت میاد که بعد از گذاشتن تاج خودمم راضی بودم وقتی تورمم وصل شد خیلی حس خوبی داشتم آرایشگرم گفت خیلی خیلی خوب شدی خیلی ازت راضیم مث miss world شدی بعدم با خنده گفت عروس سال شدیا... منم دیگه کلی ذوق کردم بعدم رفتم لباسم و پوشیدم که خودم خییییلی دوسش داشتم وقتی رفتم آرایشگرم من و ببینه کلی ازم تعریف کرد و بهم گفت حتمابراش عکس ببرم(که فعلا نبردم) خودشم چندتایی ازم عکس گرفت اون یکی عروسه یه سبک کاملا متفاوت از من شده بود... بدجنسی نباشه به نظرم من بهتر شده بودم.... چند دقیقه ای نشستم تا بالاخره آقای داماد اومد دنبالم قرارمون ساعت 12 بود ولی با 1 ساعت تاخیر اومد و از همینجا فیلم بازی کردنا شروع شد ... وقتی نوید و دیدم کلی ذوق کردم بچم خیلی ناز شده بود توی کت شلوار سفید .... دسته گلمم خیلی خوب درست کرده بود همونی بود که میخواستم شیک شده بود ولی ماشین معمولی شده بود گلش ولی اهمیتی نداشت... دسته گل مهم بود که توی همه ی عکسا هست..... چون هوا آفتابی بود راه افتادیم سمت باغ که توی ترافیک موندیم... توی باغ کلی عروس دوماد بود و خیلی صحنه ی قشنگی بود یه باغ خوشگل با یه عالمه دختر پسر خوشگل .... که در حال شادی کردن بودن ... دوباره شروع شد ژست گرفتن و فیلم بازی کردن... از نوید یه سره ایراد میگرفتن ... می گفتن عروس به این شیطونی داریم داماد به این سر به زیری که خوب ژست نمیگیره.... من تو دلم به این داماد سربه زیر افتخار میکردم و از اینکه جلف بازیای بعضی از دامادای اونجارو درنمیاره و یه جنتلمنه خوشحال بودم....دیگه آخرای عکس گرفتن حسابی سردم شده بود آفتاب کاملا رفته بود هرچی می گفتم بذارید کتم و بپوشم می گفت نه حیفه فیلمت دوجور میشه تحمل کن... قرار بود ساعت 5 ما سر عقد باشیم.... ساعت 5 بود و ما هنوز آتلیه نرفته بودیم دیگه با اصرارای من راه افتادیم سمت آتلیه... از باغ تا آتلیه تو ماشین خوابم برد!!!! خیلی خوب بود متوجه ترافیک نشدم!  دوباره مارو بردن آتلیه مهرآباد به خاطر تالارمون که توپونک بود دیگه از اینجا به بعد زنگ زدنای خانواده ها شروع شد که کجایید؟ چرا دیر کردید!! عکسای آتلیه رو تند تند انداختیم و تازه اونجا ناهار خوردیم اونم چه مدلی.. وقنی از من عکس تکی میگرفت نوید میخورد وقتی میومدژست من و عوض کنه یه قاشق میذاشت دهن من ... توی باغ کلی گلی شده بودیم واسه همین نشد از من عکسی بگیرن که کفشام معلوم باشه... پایین دامنم گلی شده بود ولی زیاد معلوم نبود... دیگه دلشوره گرفته بودم .. راه افتادیم سمت تالار ولی چشمتون روز بد نبینه توی چه ترافیکی موندیم... وقتی رسیدیم توی ستاری من گفتم آخی الان دیگه میرسیم ولی اون شب کل اون اتوبان ترافیک بود ... از استرس حتی یک کلمه هم با نوید حرف نمیزدیم... من که همش آیة الکرسی می خوندم و نویدم حسابی تو فکر بود... وقتی رسیدیم جلوی تالار یه نفس راحت کشیدیم قرار بود واسمون مشعل روشن کنن تا از بینشون رد بشیم که روشن نکرده بودن و ما هم وقت نداشتیم تا صبر کنیم بیان روشن کنن..... خانواده هامون جلوی در وایساده بودن وقتی مامانم و بوس کردم به وضوح بدنش میلرزید... چقدر ناز و خوشگل شده بود ... یه سره قربون صدقم می رفت... خواهرام همه حسابی خوشگل شده بودن... مراسم عقد رو سعی کردیم تند تند اجرا کنیم و برسیم  به جشن.... همه ی مهمونا ازم تعریف کردن و بعدم رقص شروع شد ... خیلی خوش گذشت ..اکثر دوستام اومده بودن... حســــــــــــابی رقصیدیم ... یه میز توی سالت چپ شد میز دوستای من بود معلوم نبود داشتن چیکار میکردن.... بعدا مادر شوهرم می گفت از چشم و نظر بود آخه همه چی خوب بود.... وقتی شام خورده شد همه راه افتادیم واسه ماشین بازی ولی خدارو شکر تالار به خونه ی بابام نزدیک بود و منم به نوید گفتم زیاد نچرخ و زود بریم خونه آخه بعضی از دوستاش خیلی بد میپیچیدن جلوی ماشینمون... جلوی خونه بعد از کشتن گوسفند رفتیم بالا وقتی وارد خونمون شدم بغض گلمو گرفت و اشکام ریختن پایین خواهرام جمع شدن دورم که گریه نکن الان میخوایم بزن و برقص داشته باشیم ... منم خودمو کنترل کردم و بزن و برقص شروع شد... بعدش این بار جدی جدی مراسم خداحافظی شروع شد ... اشکام میریختن... مامان بابای من با مامان بابای نوید دستامون و تو دستم هم گذاشتن و برامون آرزوی خوشبختی کردن مامانمو بغل کردم و بوسیدم و بعدم بابام هم صورتشو بوسیدم هم دستشو ... هیچوقت نمیتونم محبتاشون و جبران کنم.. 23 سال برای من زحمت کشیدن و آرزوشون خوشبختیه بچه هاشون بوده .. بعد از اون خواهرام و برادرم باهامون روبوسی کردن و از زیر قرآن رد شدیم و راهی خونه ی عشق شدیم .. یه سری از فامیلای نوید و خواهرا ومادر خودم دنبالمون اومدن ... دوباره بارون شروع شده بود ولی این بار من آرامش داشتم.... خسته ولی خوشحال بودم.... وقتی همه رفتن دلم نمی اومد لباسمو عوض کنم ... با درآوردن لباس عروس عروسیه ما هم تموم شد و خوشحالم که لذت پوشیدن این لباس و چشیدم ... خیییلی روز خوبی بود....
الهی شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکر.....
پی نوشت: بچه ها واقعا دلم براتون تنگ شده ولی ما هنوز اینترنت نداریم باورم نمیشه که اینقدر طول کشید مخابراتمون واقعا مسخرست شاید مجبور شیم بیخیال مودم باحال ای دی اس المون و اون 1 سال اینترنت رایگانمون بشیم و بریم وایمکس بگیریم... هروقت جایی میرم که اینترنت هست سریع وصل میشم الانم خونه خواهرمم ... همیشه به یادتونم...