خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

پراکنده نویسی....

ســـــــــــــــــــــــــــــــلام
با ابراز این مطلب که همچنان از بی اینترنتی رنج می بریم و من اکنون از خانه ای که دارای اینترنت می باشند می آپم به ادامه ی اخبار توجه فرمایید......
دوست جونیا دلم می خواست تمام اتفاقای مهم زندگی مشترک و از اول ثبت کنم ولی خب به علت بی کفایتیه مخا.برات منطقه نشد و کلی از روزا گذشت....

عکسایی که قول داده بودم و وقتی میذارم که اینترنت داشته باشیم الان نمی تونم ...
خدا رو شکر زندگیه مشترک خیلی خوبه تا الان کلی مهمونی دادم ! باورتون میشه تو همین مدت کم! والا منم باورم نمیشه....واسه خودم که خیلی عجیبه چون من آشپزی بلد نبودم و تو خونه ی بابام دست به سیاه و سفید نمیزدم !!! به علت گشادیه زیاد.... آشپزی رو دارم از نوید یاد می گیرم دست پختش حرف نداره و انصافا خیییییلی کمکم می کنه ... خانواده ی شووری زیاد اومدن خونمون چون مادر شووری تهران میره دکتر و چون از  یه شهر دیگه میان شبم میمونن ! خلاصه که تا حالا کلی مهمون داری کردم امیدوارم که میزبان خوبی واسه مهمونام بوده باشم ... گرچه وقتی خانواده ی شووری مهمونم هستن به خاطر استرس غذا واقعا کلافه میشم .... یه بار داشتم پیاز پوست میکندم و با مادر شووری حرف میزدم که دستمو بدجور بریدم اینقدر خون ریخته بود کف آشپزخونه که یهو چشمام سیاهی رفت و فقط خودمو رسوندم به پذیرایی تا مرز بیهوشی رفتم مادر شووری وقتی بهم نگاه کرد از رنگم فهمید سریع برام خرما آورد ! از مادر شووری خجالت کشیدم که بیهوش نشدم وگرنه بی هوشی رو شاخش بود!!! گفتم الان میگه  بیچاره پسرم عجب زن چلمنی گرفته... یه پیاز نمی تونه پوست بکنه !
مبلام چون سفیدن و ما تو زمستون شومینه روشن کردیم یه مقدار چرک شده بود که حرص میخوردم و دلم می سوخت ولی یه روز طی یه حرکت با شووری افتادیم به جون مبلا و چون جنسشون چرمه مث روز اولشون تمیزشون کردیم و من کلی هورا شدم....
راستی اون بنده خدا که نزدیک عروسیم نگران بودم که فوت نشه (پدرشوهر 2 تا از خواهرام)چند وقت بعد از اینکه ما از ماه عسل برگشتیم از دنیا رفت... خدا رحمتش کنه خیلی مرد مظلوم و خوبی بود و دقیقا فردای عاشورا فوت کرد... چند وقتی همش به مراسم این بنده خدا گذشت واقعا خدا رحمتش کنه که عروسیه ما رو بهم نزد... نذرمو هنوز ادا نکردم خدا یه پولی برسونه 100 تا غذا بپزم ایشالا...بگید ایشالا!
-ماه عسل خیلی خوش گذشت 3 روز بعد از عروسی ساعت 4 صبح تو فرودگاه بودیم و صبح زودم توکیش بودیم... واقعا عالی بود نذاشتم همه ی وقتمون به خرید بگذره به جاش حسابی تفریح کردیم... کشتی نوید – کشتی یونانیا – سینما 4 بعدی-دوچرخه دونفره- شتر سواری- اسکله- پایاب- قایق سواری و جت اسکی و پارک دلفینا.... خیلی دوست داشتم غواصیم برم که از شانس ما دریا طوفانی بود و نشد که بریم! در کل خیلی خوش گذشت.... شووری واسه همه از خوش سفر بودن من تعریف کرد  و اینکه مث همه زنا نرفتم پاساژ گردی و همش به فکر جاهای تفریحی بودم...البته چندتا پاساژ و گشتیم ولی خب من پاساژای تهران و بیشتر دوست دارم اونجا فقط قیمت بوتاش خیلی خوب بود که من 2 تا بوت واسه خودم آوردم و شووریم یه نیم بوت شیک مردونه خرید 2 تام عطر play واسه خودمون خریدیم که قیمتش خیلی خوب بود نسبت به تهران با یه سری خرت و پرت دیگه.... اونجا بیشتر سوغاتی خریدیم که یه مقدار از شووری دلگیر شدم ولی سعی کردم اهمیتی ندم!!! از اونجا یه دونه هم استیکر آینه ای گرفتیم که هنوز تو تهران نیومده چون ما کل سهروردی و زیر پا گذاشتیم ولی همچین چیزی نبود یه خورشیده که زدیم رو کاغذ دیواری خییلی ناز شد.... عکسشو حتما میذارم....
- روز پاتختی هم خیلی روز خوبی بود همون آرایشگاه عروسی رفتم و موهامو دیسپنسل کشیدن و یه آرایش خوشمل برام کردن ... سرویس عروسیم از وسط نصف شد خیلی عجیب بود همه میگفتن چشم و نظره!!! هنوز نبردم درستش کنم...فامیلای ما واسه پاتختی سنگ تموم گذاشتن و 90% هدیه ها رو فامیل ما دادن  دستشون درد نکنه....
smile emoticon kolobok
- تا الان فقط مامانم و دایی نوید پاگشام کردن مامانم یه مهمونی داد و مادر شوهرمینا و خواهرشوهرمینا رو هم دعوت کرد کلی هم خودشو تو زحمت انداخته بود.... احتمالا بقیه می خوان تو عید پاگشام کنن شایدم نخوان اصلا من و پا گشا کنن چه عروسه پررویی شدم!!!!
-خالم یه صندوق خوب داره که هر ماه قسط میدی و بعد هر ماه قرعه کشی میکنه و یه نفر برنده میشه خییییلی صندوق خوبیه و اصلا نه کارمزد داره و نه پولی که میبری و مجبور بشی چند برابرش و پس بدی.... سر این صندوق مادر شوهرم رفتارایی داشت که واقعا ناراحت و حساسم کرد مثلا اولی که اسم نوشتیم من گفتم به اسم نوید نوشتم چون خوش شانسه بعد مادر شوهرم گفت چرا این کارو کردی به اسم خواهر شوهرت مینوشتی چون اون خوش شانسه! واقعا بدم  اومد خدا رو شکر هم من هم نوید چشم نخوریم آدمای خوش شانسی هستیم بدم میاد کسی انرژی منفی واسه زندگیمون بفرسته.... هر ماهم سراغ این پول و می گرفت و چند باری بهم گفت از این صندوق انصراف بدید کل قسطشم خودمون میدیما.... خلاصه که از اونجاییکه واقعا آدمای خوش شانسی هستیم ماه پیش وام به اسم ما دراومد و کلی خوشحال شدیم با شووری ولی فعلا قصد نداریم به کسی بگیم گرچه دوست دارم به مادرشوهرم بگم تا ببینه چقدر خوش شانسیم و زود به ناممون دراومده ولی خب فعلا به صلاح نیست و هر وقت شووری رخصت بدن اعلام مینماییم...فعلا بنا به نظر شوور گرام به کسی چیزی نگفتیم....

-چند وقتی بود بابام صبحا که میرفت پیاده روی میگفت تو سربالایی ها قلبم درد میگیره واسه همین واسه انژیو رفت بیمارستان ما همه منتظر بودیم که جواب آنژیو بیاد و مث مامانم که آنژیو کرده بود بگن چیزیش نیست ولی وقتی جوابش اومد فهمیدیم رگ قلبش گرفتگی داره این روزا این مساله خیییلی ناراحتم کرده و فکرم و حسابی مشغول کرده اول گفتن باید عمل باز بکنن که اعصابم واقعا بهم ریخته بود اصلا دوست ندارم بابام عمل کنه مخصوصا که پدربزرگم این عمل و کرده و میدونم چقدر سخته حالا که شورای پزشکی تشکیل دادن میگن اول باید بالون زد دعا کنید که با همون بالون مشکل بابام حل بشه و نیازی به عمل نداشته باشه  ....آخ باباجونم اگه بدونی چقدررررررررر دوست دارم ولی نمی دونم چرا اصلا روی بروز دادنش و ندارم همیشه بروزش برام سخت بوده ایشالا که زودی خوب شی و خیال منم راحت شه...
- هر شب به همتون با اینترنت گوشی سر میزنم ولی نمیتونم براتون کامنت بذارم از تک تکتون خبر دارم.... دلم تنگ شده که راحت بشینم پست بذارم و وب دوستام و بخونم دیگه چه میشه کرد باید ساخت دیگه....