خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

عروسی.

سلام به همه ی دوستای خوشمل خودم...

این هفته که گذشت کلا من تهران نبودم رفته بودم شهر همسری اینا و یک هفته با چتر اونجا فرود اومده بودم که واقعا دلم واسه خونه و خانوادم تنگ شده بود! حالا چرا من اونجا بودم؟ چون عروسی دختر دایی شووری بود! بذارید روز به روز تعریف کنم...

قبل از اینکه برم شهر همسری نزدیک... بود که همیشه در همین ایام من اصلا اعصاب ندارم خواهرم بهم میخندید میگفت بیچاره نوید که با این اخلاقت که به شدت عصبی هستی میخاد با تو بره عروسی. میخواستم یه دوره قرص کلرودیازپوکساید بخورم تا بلکه آرومتر بشم ولی چون در دسترس نداشتم نخوردم به جاش مدارا کردم و یه روز از صبح تا شب واسه خواهرم حرف زدم و درددل کردم و البته بسیار خندیدیم از حرفای من تا اینکه بالاخره احساس سبکی کردم و تونستم به خودم مسلط بشم!

یکشنبه:روز حنابندون بود(ما خودمون دیگه کسی تو فامیلمون حنابندون نمیگیره ولی خانواده ی شووری رسم دارن) مراسم ساعت 10 شب شروع میشد تو باغ بود و قرار بود اول مراسم جدا باشه و بعد مختلط بشه من لباسم و داده بودم زیپش که در رفته بودو برام درست کنن صبح رفتم لباسم و گرفتم جاهاییش که لک داشت و شستم و پهن کردم تا خشک بشه بعد رفتم یه دوش گرفتم که نوید با مامانشینا اومدن دنبالم تا بریم شهر اونا منم یه عالمه وسایل داشتم که همه رو تو ماشین جادادیم و رفتیم وقتی رسیدیم با نوید عشقولی شدیم و بعدش همه خوابیدن ولی من نشستم موهامو اتو کردم و شروع کردم به آرایش کردن و آماده شدن خواهرشووریم اومد اونجا تا همه با هم راه بیافتیم خواهرشووری بسیار سرسنگین بود و تو خودش بود که منم سعی کردم کاری به کارش نداشته باشم تا راحت باشه وقتی رسیدیم دیدیم مراسم از اولش مختلطه مادرشوهرم کلی حرص خورد چون اصلا اینجور مراسما رو دوست نداره منم لباسم بالاش خیلی باز بود واسه همین مانتومو درنیاوردم ولی خوبیش این بود که مانتوم فانتزی بود و خودش خوشگل بود... فامیلای نوید خیلی سعی میکردن من و بلند کنن که برقصم ولی مادرشوهرم اصلا خوشش نمیاد و منم به خاطر احترام بهش وقتی جایی باشه و مراسم مختلط باشه نمیرقصم زندایی نوید بهم گفت مادرشوهرت نمیذاره برقصی که من فقط خندیدم و مادر شوهرم بهم گفت که میخواسته تو رو تحریک کنه که برقصی و خیلی خوشحال بود از اینکه من نرقصیده بودم! خلاصه که مراسمشون خوب بود ولی خب ما با کلی قر در کمر خشک شده که نتونستیم خالیش کنیم به خونه برگشتیم البته آقای شوهر بسیار از من عذر خواهی کردن که بد گذشت و خواهرشون من و زیاد تحویل نگرفت و اینکه من محکوم به یک گوشه نشستن شدم! ولی خدارو شکر خودم نذاشتم زیادم بهم بد بگذره و سعی کردم از هیچ حرکت و رفتاری ناراحت نشم...

دوشنبه: بین حنابندون و عروسی یه روز فاصله بود که وقت خوبی شد تا من دنبال آرایشگاه بگردم خب من اونجا رو زیاد نمیشناسم خواهر شوهرم اصلا از من سوال نکرد که آرایشگاه میری یا نه؟ و البته منم هیچ خبری ازش نداشتم از چند تا از دوستام که تو دوران دانشجویی باهم دوست شده بودیم پرسیدم ولی خب نوید گفت بهتره با سلیقه ی خودت آرایشگاه انتخاب کنی. چند جایی رو گشتیم و بالاخره یکی رو انتخاب کردم... شبم با مامان بابای نوید رفتیم خونه ی نوید که اونجاست و دیدیم کاش اون خونه تو تهران بود تا ما الان مشکل خونه نداشتیم!

سه شنبه: روز عروسی بود صبح رفتم حموم ولی نرم کننده نداشتن منم چون هنوزمواد فر از موهام کامل نرفته حتما باید نرم کننده بزنم موهام کلی رفت تو هم وقتی از حموم اومدم شووری کلی قربون صدقم رفت و کلی وقت گذاشت نشست موهام و با سشوار خشک کرد و کلی کمکم کرد الهی قربونش برم خیییلی کمک کرد بعدم منو برد آرایشگاه و خودش برگشت خونه تا آماده بشه... یه آرایش لایت طلایی مشکی تمیز برام کرد موهامم یه کمشو بالای سرم جمع کردو بقیشم برام اتو کرد صاف ریخت دورم راضی بودم خوب شدم نوید اومد دنبالم کلی ذوق کرد هی میگفت خیییییلی ناز شدی با هم رفتیم آتلیه عکس انداختیم آتلیش خییلی قشنگ بود بعدم رفتیم تالار که سر عقد رسیدیم از مراسم عقد خیلی بدم میاد همیشه توش تشنج هست که مراسم اینا هم از این مقوله مستثنی نبود و سر اینکه چرا بزرگای فامیل دیر اعلام شدن که کادو بدن و این حرفای بیمورد تنش بوجود اومد که خدا رو شکر عروس دوماد اصلا متوجه نشدن و سعی کردن قضیه رو یه جوری حل کنن گرچه چند تایی از بزرگا قهر کردن و کادوشون و ندادن! (واقعا بعضی بی ملاحظه ان و دلشون واسه صاحب مجلس نمیسوزه ) بعد از عقدم بزن و برقص بود عروس دوماد خییلی دیر اومدن تو سالن واسه آخر شبم باغ گرفته بودن ولی ما نرفتیم چون قرار بود صبح زود نوید بیاد تهران چون دیگه مرخصی نداشت ماهم رفتیم خونه تا نوید بخوابه! Gemini

چهارشنبه:صبح زود نوید رفت تهران من یه عالمه بغض کرده بودم احساس تنهایی بدی داشتم تا حالا بدون نوید خونشون نبودم این برام خیلی سخت بود صبح وقتی از اتاق رفتم بیرون مامان نوید از قیافم فهمید و گفت واقعا عجیبه شوهر آدم خییلی زود تبدیل میشه به همه کس آدم! دلم میخواست گریه کنم رفتم حموم دوش گرفتم اومدم باز موهام رفته بود توهم ولی نویدم نبود تا با حوصله برام سشوار بکشه تا هم خشک بشه هم باز بشه وقتی زنگ زد اشکام میریخت ولی نمیخواستم بفهمه تا نگه چه دختر لوسی! اونروز روز پاتختی بود ولی سر همون قضیه ی عقد میگفتن نباید پاتختی برید که نوید به من گفت تو حتما برو و به مامانشم گفت که شما ها حتما برید آدم نباید از خودش خاطره ی بد بذاره اینا روزای مهمی ان که تو زندگی هرکس یکبارپیش میاد خلاصه من و مادر شوهر و خواهرشوهر رفتیم من لباسم و خیلی دوست داشتم خیلی خوشگل بود موهامم اتو کردم و یه آرایشم کردم که به نظر خودم خیلی قشنگ شد... لباس عروس خیلی خوشگل بود خیلی خوشم اومد... به خواهر شوهرمم گفتم کلا عروسی بود که همه چیزش ساده و قشنگ بود من از این سادگی که الان مد شده خوشم نمیاد به اسم سادگی آرایشگرا هیچ کاری نمیکنن و پولای زیادیم میگیرن یا اینکه لباس عروسا به اسم سادگی واقعا بد شدن! ولی این عروس همه چیزش ساده و در عین حال شیک بود! طفلک خواهرشوهر من و به اسم سادگی یه آرایش خیییییلی معمولی براش کرده بودن که من اصلا نپسندیدم!

اونروز خونه ی عروسم رفتیم دیدیم خیلی قشنگ بود من خوشم اومد!

پنجشنبه: خواهرشوهری از شب قبلش خونه مامانش موند و کلی گفتیم و خندیدیم اونروز نویدم اومد و من کلی ذوق کردم با خواهر شوهری کلی نوید  و سرکارگذاشتیم و خندیدیم...girl_haha.gifبعدم رفتیم آتلیه واسه انتخاب عکسا که 4تا شو انتخاب کردیم همشون خیییلی قشنگ بودن ولی خب 4 تاش و برداشتیم خییلی خوشمل شده بود ولی گفتن 15 شهریور به بعد آماده میشه خیلی دیره ولی دیگه کاریش نمیشه کرد!

جمعه: کار خاصی نکردیم فقط و.ر.ق بازی کردیم که همش من و نوید باباشو دامادشون و بردیم و کیف داد..بعدم رفتیم نمایشگاه من یه پک آموزش آرایش خریدم نویدم یه پک آموزش عکاسی! شبم رفتیم خونه ی خواهرشوهری!

شنبه:از صبح به نوید میگم امروز بریم تهران یه بار میگه باشه یه بار میگه فردا صبح بریم یه بار میگه ترافیکه!کلی حرصمو درآورد قرار بود باباشینا هم با ما بیان تهران تا برن چند جایی خونه ببینن واسه ما (دعا کنید موردای خوبی پیدا کنن) خلاصه که آخرشم غروب راه افتادیم ولی از دست نوید کلی حرص خوردم تازه چون باباش گفت اون موقه راه افتادیم نه به خاطرمن!

یکشنبه: خواهرمیناو داداشمینا خونه ی ما بودن نویدم واسه ناهار اومد (صبح با باباش رفته بودن یه چند جایی رودیدیه بودن که به علت گرونی به این نتیجه رسیده بودن که ما خونه رهن کنیم بهتره البته من هنوزم امیدوارم) ظهرم رفتیم بیمارستان ملاقات پدربزرگم( خییییییلی براش دعا کنید کلی این چند وقته براش گریه کردم براش ناراحتم که باز باید زجربکشه ناراحتیه قلبی داره) بگردم واسه بابابزرگم که وقتی اسم کربلا اومد گریه افتاد آخه تا حالا کربلا نرفته میگفت آرزوشه که بره کربلا ایشالا که مرخص بشه و بتونه بره کربلا!

پی نوشت: نویدم خییلی سادست ساده و پاک! شاید چون ما همسنیم بعضی از رفتاراش به نظرم بچه گونه میاد شاید چون من تو شهر بزرگ زندگی کردم و نوید تو شهر کوچیک من تجربم خیلی از اون بیشتره یا اینکه شاید چون من تو خانواده ی پر جمعیتم و اون تو خانواده ی کم جمعیت اینجوریه! شایدم همه ی اینا دست به دست هم داده ولی من این سادگی رو دوست دارم ...


ماجرای روز زن با کلی تاخیر!

سلام دوستان! girl_pinkglassesf.gifمیخوام ماجرای روز زن و تعریف کنم میدونم خیلی گذشته ولی خب دیگه میخوام این روزا هم ثبت بشه...

پارسال روز زن اصلا روزای خوبی نداشتم وشبا که نوید میخابید گریه میکردم واسه همین امسال یه استرسی داشتم واسه این روز ....

2-3 روز قبل از روز زن با نوید رفتیم واسه مامانش یه ظرف خییلی خوشگل و باکلاس خریدم که خودم عاشقش شدم نویدم خیلی خوشش اومده بود واسه مامانمم قرار بود همه پول بدیم ..

یک روز قبل از روز زن مامان نوید تهران بود خونه ی نوید ما هم تصمیم گرفتیم همون روز من برم خونه ی نوید و کادوش و بدم... کادو رو آماده کردم و نوید اومد دنبالم و رفتیم اونجا ناهار اونجا بودیم تا عصر که مامانش و بردیم ترمینال تا برگرده شهرشون قرار شد کادو رو هم ما با ماشین ببریم چون ظرفه بزرگ بود مامانش نمیتونست خودش ببره. شب هم همه خونه ی ما جمع بودیم وقتی داشتیم برمیگشتیم دیدم نوید رفت سمت پاساژ بوستان گفت: میخاستم سورپرایزت کنم ولی گفتم خودت باشی بهتره میخوام برات یه سرتا پا لباس بخرم... تو بوستان به همه ی خانوما یه شاخه گل رز هدیه میدادن که من آوردمش واسه مامانم... خلاصه که اون شب با اون وقت کم نشد چیزی بخریم و برگشتیم خونه تو راه برگشت رفتیم واسه مامانم یه کارت تبریک بخرم که پول بذارم لاش که آقاهه میگه خانم شما خودت کارت تبریکی همین که شما رو ببینن بسه دیگه کارت میخوای بخری چیکار؟ من لبخند زدم و اومدم بیرون حالا نوید گیر داده آقاهه چی گفت که تو خندیدی بهش گفتم کلی حرصش دراومده بود منم گفتم حرف بدی نزده که راست گفته دیگه!!! اومدم خونه یه پاکت خوشگل داشتم روش نوشتم ( به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد...) پول گذاشتم توش... شام و رفتیم رو پشت بوم اونجا مردا جوجه درست کردن خوردیم و بعد شام قبل از اینکه کادوهامون و به مامانم بدیم نوید رفت خونش از اینکه شبا اینقدر زود خوابش میگیره ناراحت میشم ولی خب سعی میکنم درکش کنم آخه طفلی صبحا یک ربع به 6 از خواب بیدار میشه . خلاصه که شب خوبی بود...

فرداش( یعنی خود روز زن ) از صبح تا شب تو خونه تنها بودم مامانم رفت دیدن مامانبزرگم ولی من نرفتم به نوید گفتم بیاد پیشم ولی نیومد!(در ادامه ی همون جریان که بهش گفته بودم بیا کمتر همدیگه رو ببینیم) اون روز کلی فکرو خیال کردم و زجر کشیدم یه نامه ی بلند بالا واسه نوید نوشتم ولی هنوزم اون نامه رو بهش ندادم... طرفای عصر احساس کردم دارم از تنهایی دیوونه میشم از خونه رفتم بیرون نوید زنگ زد بهم دید رفتم بیرون خییلی برام غصه خورد که تنها موندم و کلی ابراز پشیمونی کرد از اینکه نیومده! منم رفتم یه مجله ی جدول خریدم و اومدم خونه نشستم به جدول حل کردن اون شب تا صبح تنها خوابیدم ! نویدم تنها خونه ی خودش بود... خلاصه که گویا روز زن به من نمی سازه...

فردای روز زن شووری اومد دنبالم رفتیم خرید یه مانتو برداشتم که خییییییییییییلی خوشگله و هر کی میبینتش عاشقش میشه از نظر قیمتی هم خیلی خوب شد قیمتش واسه همین رفتم که پتوی مارک  TT(از اون مدل سلطنتی هاش)هم برداشتم چون خیلی دوست داشتم که از این پتوها داشته باشم قرمزه  دونفره رو برداشتم هر کی دید خیلی خوشش اومد ( با این حساب رنگ اتاق خوابمم معلوم شد قرمز حالا یا با سفید یا با مشکی بستگی داره سرویس چوب خوابمو چه رنگی بردارم!)

قربون شووری برم که وقتی سوار ماشین شدیم یه پاکت داد دستم قربونش برم برام شعر گفته بود که تایپ کرده بود خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم شاید باورتون نشه ولی همون شعر برام بس بود اینقدر از این موضوع خوشحال شدم که فقط خدا میدونه چون همش با خودم فکر میکردم چرا اون موقه ها که دوست بودیم نوید همیشه تو فکر کارای رمانتیک بود ولی الان ... چقدر برام شعر میگفت بی مناسبت کادو میخرید عکسامو درست میکرد برام وبلاگ درست کرده بود و... الان که این شعر و بهم داد کلی ذوق کردم. بهش گفتم اگه شعرو زودتر داده بودی از کادو خریدن معاف بودی!

اینم از روز زن امسال ما با کلی تاخیر....
جک نوشت: کلی اس ام اس تو این روز به دستم رسید که با این کلی حال کردم... به طرف میگن پارسال روز زن واسه خانومت چیکار کردی؟میگه بردمش کوه. میگن خب امسال میخوای چیکار کنی؟میگه: میخوام برم بیارمش!!!

پی نوشت: وای چقدر خاطرات ننوشته دارم که میخوام همشون بنویسم تازه الان یادم افتاده که راجع به خاطرات روز تولد نوید هیچی ننوشتم...
برای مادرم: مامانجون عاشقتم با همه ی وجودم کاش بتونم دختر خوبی برات باشم تو بهترین مادر دنیایی ذوق میکنم از داشتنت از خوشگلیت که همه وقتی میبیننت عاشقت میشن و به خوشگلیت اعتراف میکنن... صبر و تحملت مثال زدنیه تو کلی لحظات قشنگ تو زندگیم ساختی ازمون حمایت کردی و جوونیت و به پای ما گذاشتی الهی که ازم راضی باشی بدون که عاشقتم و تو قلب من یه دونه ای ... قربون چشمای خوشرنگت بشم خوشگلترین مامان دنیا توپول خودمی مامانجونم...

 

من آمده ام وای وای ...

سلام ...

میدونم خیلی وقته نبودم ولی به جاش میخوام چندتا پست پشت سر هم و طولانی بذارم و البته بعد از این پستا میخوام عکس بذارم... اول از حالم بگم که به لطف خدا و حرفای بعضی از دوستان و تصمیم ناگهانی خودم مبنی بر مثبت بودن خیییلی بهترم... واقعا تو این مدت هر چی بیشتر به بدیها نگاه می کردم بیشتر بدی و نکته ی منفی پیدا میکردم اما الان خدا رو شکر خیلی همه چیز بهتره به قول نویدم حالا که این روزا چه بخوایم و چه نخوایم باید بگذرن پس همون بهتر که سخت نگیریم و سعی کنیم خوش باشیم (عجب جملات نغزی میگه بچم این و یه جا یادداشت کنید یادتون نره)

خلاصه که تو این مدت تقریبا هر روز پر بود از اتفاق ... که همشون رو یادم نمی مونه که بنویسم ولی اونایی که یادمه رو مینویسم تا دفتر خاطراتم خیلی ناقص نباشه...

-تو اردیبهشت عروسیه دوست شووری دعوت شدیم. می دونستیم که عروسیه خوبیه و براش کلی خرج کردن تو باغای اطراف تهران بود . هم ما دعوت بودیم و هم خواهر شوهرو همسرش... خواهرم زحمت کشید من رو آماده کردو رفتیم عروسی. همه چی خوب بود تا اینکه یکی از دوستای همسری اومدو همسری و با خودش برد بیرون وقتی همسری برگشت پیشم نشست احساس کردم دهنش بوی خیار میده!!! و بعد خییلی سریع دوزاریم افتاد... خیلی ناراحت شدم یهو انگار یه عالمه غصه ریخت تو دلم اما سعی کردم به روی خودم نیارم به همسری گفتم چیزی خوردی؟ یه لبخند زد و من دیگه مطمین شدم خیلی سعی کردم که ادای مامانا رو براش درنیارم ... کلی با همسری رقصیدیم و خوش گذروندیم ... به هوای اینکه گرمم شده ازش خواستم بریم تو محوطه ی باز که قلیون چیده بودن رفتیم اونجا و قلیون گرفتیمو در حین قلیون کشیدن ازش خواستم دیگه این کارو نکنه... فکر به اینکه تا 40 روز نمازای همسری قبول نیست خییلی ناراحتم میکردولی سعی میکردم آروم باشم....

عروسی خیلی خوبی بود ارکستر عالی آتیش بازیه خوب شام عالی و.... ولی این اتفاق من و ناراحت کرد که امیدوارم به خاطر منم که شده دیگه این کار و نکنه... فقط امیدوارم...

-تواردیبهشت خواهر شووری با شوهرش رفتن مکه و برگشتن ( من که عاشق اینم که برم مکه خدا قسمت همه ی کسایی که دوست دارن بکنه) برام ازمکه چیزای خوشگلی سوغاتی آورده دستش درد نکنه فقط نمیدونم چرا از بعضی چیزایی که واسه من آورده بود شبیهش و واسه خودش یا کس دیگه آورده بود من اصلا دوست ندارم لباسم شبیه یه نفر دیگه باشه... دفعه ی قبل هم که رفته بود کیش یه بلوز واسه من آورده بود که عین اون رو واسه خودشم آورده بود!! از مکه که برگشته تغییر ظاهری نکرده (خدا رو شکر)آخه اگه قرار بود تغییر کنه با شناختی که از مادر شوهرم دارم دهن من وسرویس میکرد با تعریف کردنای بیجا از خواهر شوهر و تشویق من به رعایت شءونات اسلامی!!! Arabic Veil

خواهر شوهرم دختر خوبیه شاید بعضی وقتا کارایی بکنه که حرص من دربیاد ولی در کل بد ذات نیست از نظر رفتاری هم با من تفاوت زیاد داره... وقتی از مکه اومده بود میخواستم براش کادو بگیرم که اینقدر مادرشوهر گفت نمیخواد به یه دسته گل رضایت دادم و البته دیدم که فامیلاشونم همه با یه جعبه شیرینی یا شکلات سر و ته قضیه رو هم آوردن...چند روز بعد از مکه اومدنشون تولد خواهر شوهری بود که براش یه بلوز و یه روسری خوشمل بردم که امیدوارم از اونا خوشش اومده باشه پول کادوها رو هم مامانم داد که اصلا به روی خودم نیاوردم...

-خواهر شوهرم یه اخلاق بدی که داره اینه که به خودش اجازه میده واسه شوخی های همه حد و مرز مشخص کنه و کلا بستگی به حال خودش داره اگه رو مود باشه میگه و میخنده شوخی میکنه ولی اگه رو مود نباشه به همه تذکر میده و اخم میکنه که ادامه ندید من از این کار خیلی بدم میاد متاسفانه نویدم عین یه بچه زود تبعیت میکنه وادامه نمیده من کلی کفری میشم... کلا وقتی به نوید میگم بعضی وقتا این رفتارای توست که باعث میشه من از دست خواهرت حرص بخورم نمیگیره چی میگم.... آخه یکی نیست به پسر به این خوبی بگه تو که اینقدر خصوصیات خوب داری کمتر زنت و حرص بده....

-داییم توی یه رستوران تو دربند دعوتمون کرد در اصل مهمونیه پاگشایی بود شب خوبی بود من و نوید با پسرخالم و زنش رو پاگشا کرده بود بهمون نفری یه کیف مجلسی هدیه داد که واسه من نقره ای قرمزه من خودم کیف مجلسی قرمز داشتم دوست داشتم یه رنگ دیگه میبود ولی خب دندون اسب پیشکش و که نمی شمارن....

پی نوشت: نویدی عاشقتم یه دنیا.........