خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

از همه جا...

سلام دوستای مهربونم... نماز روزه هاتون قبول باشه... این روزا ما رو هم خیلی دعا کنید... اومدم کلی چیز تعریف کنم که تیتروار میگم شایدم نصفه بمونه ببینم چقدر حال دارم بنویسم...

-چند وقت پیشا رفتم پیش یه فالگیر یعنی 10 نفرشدیم و یه فالگیر اومد خونه ی خواهرم! ما قبلا پیش یه فالگیر رفته بودیم که همه چیزو به من درست گفته بود(تاریخ خواستگاری زمان عقد و جشن نامزدی..) واقعا کارش حرف نداشت... خیلی دوست داشتم دوباره همون خانمه برام فال بگیره ولی نتونستیم پیداش کنیم و یه نفر دیگه اومد(البته من به فال از جنبه ی تفننش نگاه میکنم و برام جالبه فقط همین)همه رفتن فال گرفتن آخرین نفر نوبت من بود وقتی فنجونم و برگردوند گفت: شانس و اقبالت و کلا فالت خییلی بهتر از بقیه است بین همه ی خانم ها کلا یه سر و گردن بالاتری.مژه..حالا یه چیزایی بهم گفته ببینم کدوم درست درمیاد....

-گفتم که خونه ی مامانبزرگم ختم انعام بود 2روز قبلش با مامانم رفتیم بوستان قصد داشتم یه پیرهن تا زانوی مشکی بخرم که با جوراب شلواری بپوشم ولی یه بلوز دیدم که خیییلی خوشگل بود قیمتش از پیرهنا بیشتر بود ولی می ارزید اونو خریدم با دامن مشکی کوتاهی که داشتم پوشیدم کلا خوش تیپ شدم... مادر شوهرمم خونه ی مامانبزرگم دعوت بود که اومد... همه ی پذیرایی ها بامن بود به نوید گفته بود طفلکی خییلی خسته شد...

-روز قبل ختم انعام میخواستم واسه ابروهام برم آرایشگاه(آرایشگاهی که میرم خیییلی به خونمون دوره آخه فقط کار اون خانم رو دوست دارم و جای دیگه نمیتونم برم)شووری زنگ زد دید هنوز نرفتم گفت صبر کن خودم میبرمت... اومد دنبالم و من و تا اونجا برد ونشست تو ماشین من کارم نزدیک به دو ساعت طول کشید آرایشگاه شلوغ بود منم هم اصلاح داشتم هم ابرو و هم رنگ ابرو... الهی بگردم توی این گرما نشسته بود تو ماشین فداش شم وقتی اومدم بهم لبخند و زد و رفت برام بستنی خرید... کلی بهش افتخار کردم آخه طفلکی از 5 صبح بیدار بود و کلی هم تو ماشین تو گرما معطل شده بود و بازم مهربون بود... بعدش دیدم داره یه مسیر دیگه میره دیدم رفت هفت تیر... گفت بریم مانتو بردار... از این مانتو جدیدا خریدم که مدلای خیلی جالبی دارن واسه من جلوش بلنده و پشتش خیلی کوتاهه خییلی خوشمله کلی با شووری واسش ذوق کردیم...بعدشم که طبق معمول رفتیم خونه ی خواهرم..الهی قربون مهربونیت بشم عزیزم...

-وااای همون روز که رفته بودیم هفت تیر یه اتفاق خیلی وحشتناک افتاد ما که رفته بودیم مانتو بخریم پسره یه مانتوی کوتاه بهم نشون داد که من گفتم ای بابا آقا یه مانتو بده گ.ش.ت ا.ر.ش.ا.د بهمون گیر نده پسره خندید گفت کو گ.ش.ت؟ همین از مغازه اومدیم بیرون دیدیم صدای جیغ و داد و گریه میاد نگو گ.ش.ت میخاد یه خانم رو ببره خانومه ام با صدای بلند گریه میکرد و اون خانم گ.ش.تیه بهش فحش میداد مردم همه جمع شده بودن و دخترا همه گریه میکردن منم اشک تو چشمام جمع شده بود ولی میترسیدم گریه کنم شووری جری بشه با گ.ش.تیا درگیر بشه خیییلی صحنه ی ناراحت کننده ای بود کلی تاسف خوردم... یه پسره اومد سوال کرد چی شده؟ که آقاهه حمله کرد طرفش خییلی وحشتناک بود...

-یه روز رفتم خونه ی یکی از دوستام اول من یکم براش درددل کردم وقتی اون شروع به درددل کردم فهمیدم که هیچ غمی ندارم بهم گفت : اینا رو بهت میگم تا بدونی غصه ی واقعی یعنی چی؟ تا قدر زندگیت و بدونی... دیگه بعدش کلی گفتیم و خندیدیم تا اینکه شووری اومد دنبالم چون دوستم از بچه های دانشگاست شووریم می شناسدش اومد تو تا شوهر دوستم اومد و یکم دور هم بودیم خییلی اصرار کردن که شام بمونیم ولی چون خونشون خییلی از ما دور بود شام نموندیم و شبم طبق معمول رفتیم خونه ی خواهرم...

-توی تیر ماه عروسیه یکی از دوستای هم خوابگاهیم بود خییلی براش خوشحال شدم چون با شوهرش دوست بودن و کلی موانع جلو پاشون بود ولی بالاخره بهم رسیدن... این دوستم 9 ماه بعد از من نامزد کرد ولی تیر ماه عروسیش بود خوش به حالش نامزدیش به یکسالم نرسید... ولی خب این دوستمم با خانواده ی شوهرش مخصوصا پدرشوهرش خییلی درگیری داره و از همه بدتر اینکه داره طبقه ی پایین اونا زندگی میکنه... خوشحالم از اینکه خونشون تقریبا به ما نزدیکه و میتونم بهش سر بزنم... حتما بعد از ماه رمضون میرم خونش و پاتختیشم همون موقه بهش میدم...امیدوارم که خوشبخت بشن...

-داییم با زن و بچه از آمریکا اومدن... یکماه میمونن و بعدش برمیگردن... تو ماه رمضون مامانم دعوتشون کرد اومدن خونمون یه عالمه کار داشتیم رسما سرویس شدم اینقدر که کار کردم... یه چیز جالب درموردشون اینه که دایی من الان تقریبا 35 ساله که امریکا زندگی می کنه ولی وقتی میاد ایران کاملا مسلط فارسی صحبت میکنه و حتی یک کلمه هم انگلیسی نمیگه ولی خانمش الان 10 ساله که با داییم ازدواج کرده و رفته اونور یه سره از کلمات انگلیسی استفاده میکنه که ما خندمون میگیره مامانبزرگم زیاد میره امریکا و برمیگرده واسه همین با این که خییلی تحصیلکرده نیست ولی تا حدودی انگلیسی میفهمه مثلا وقتی زنداییم بهش میگه ماپ کجاست یا جوس بچه ها کجاست مامانبزرگم راحت جوابشو میده ... فک کنم خییلی دوست داره ازش بپرسیم یعنی چی ولی خدا رو شکر همه میفهمن چی میگه! بچه هاشم با اینکه همون جا دنیا اومدن ولی خیییلی عالی فارسی صحبت میکنن و مسلطن فقط یکم لهجه دارن...نوید خییلی تو فکر رفتنه البته بیشتر به کانادا فکر میکنه و میخوایم از داییم اطلاعات بگیریم! شب مهمونی که نشد کلی کار داشتیم...

پی نوشت: شب مهمونی قرار بود من یه قبض تلفن بدم شووری ببره (واسه کارای اداری میخواست) آقا چشمتون روز بد نبینه شووری رسما دهن منو سرویس کرد تا نگاهم بهش می افتاد میگفت قبض!!smile emoticon kolobok! همه رو شبیه قبض میدیدم هی بهش میگفتم صبر کن یه ذره سرم خلوت بشه باید برم از تو کمد بیارم تو جیبم که نیست دوباره میگفت من یادم میره قبض و برو بیار!!! یعنی دلم میخواست با سر برم تو درو دیوار تا شووری منو نبینه...smile emoticon kolobok یعنی بدجور دهنمو سرویس کرد وقتی پیله میکنه رو یه چیز دیگه ول نمیکنه(همیشه بهش میگم اینقدر به من پیله کردی که من زنت شدم چون هیچ راه فراری برام نذاشته بودی!!!)

پی نوشت2: قبل مهمونی مامانم به من آروم گفت به شووریت بگو یه لباس دیگه بپوشه این لباسش خیلی کوتاه و زیاد مناسب جمع خانوادگی نیست! منم رفتم گفتم دفه ی پیش که اون یکی داییم اومد تو همین تنت بود این سری بیا این یکی رو بپوش خواستم غیر مستقیم بگم بهش بر نخوره ولی شووری کلید کرده بود که همینی که پوشیده قشنگتره تازه مردا مث زنا نیستن که یادشون بمونه تازه بقیه که لباسش و ندیدن... خلاصه مجبور شدم راستش و بگم.. که دیدم داره با اکراه این کار و میکنه هی غر میزنه خیییییلی حرصم دراومد یادتونه که گفتم من حنابندون دختر داییش به خاطر مامانش نرقصیدم حالا شووری داشت با اکراه تمام به حرف مامانم گوش میکرد.. این و بهش گوشزد کردم که گفت باشه من مشکلی ندارم لباسمو عوض میکنم.... ببین شووری تو که آقایی عقش منی لوس بازی در نیار دیگه!

پی نوشت3:خواهرم مهمونیه افطار داده بود تو ماشین همش حس میکردم اصلا اعصاب ندارم و دلم میخواد گریه کنم و کلی هم سر نوید بیچاره غر زدم و دعوا کردیم وقتی رسیدیم 5 دقیقه قبل از اذون ... شدم و روزه ام پرید! کلی حرص خوردم و تازه فهمیدم چرا بیخودی اعصاب مصاب نداشتم شووریم وقتی فهمید لبخند معنی داری زد که یعنی فهمیدم چت بود... و سعی کرد با من مهربونی و مدارا کنه تا دوباره اخلاقم درست بشه...

پی نوشت4: وقتی من روزه نمیگیرم همه میفهمن( بابام. دادشم و حتی شوهر خواهرم..) اون شبم فک کنم همه فهمیدن من 5 دقیقه قبل اذون چه اتفاقی برام افتاد... چرا خب؟!!

ببشخید طولانی شد دوست جونیا...

سکرت!!!

عکس ها برداشته شد....

مرسی از نظر لطفتون....



سوال...

سلام ...

خدمت دوستای گلم عرض کنم که اینجانب بالاخره میخوام به قولم عمل کنم و یه رونمایی بکنم...

فقط قبلش میخواستم یه سوال بپرسم....

یعنی راستش این کارو زن بابای امروزی تو وبلاگش انجام داده بود منم خیییییلی خوشم اومد خب! منم دوست دارم این کار و بکنم و اون اینه که قبلش یه سوال راجع به چه شکلی بودن خودم بکنم...

با توجه به پستایی که خوندید به نظرتون من چه شکلیم؟

(فقط به دوست جونیایی که به این سوال جواب بدن رمز میدم...)

رمز دار!!!(همون رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.