خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

خاطرات من و شووری

خونه اونجاست که صداته پر عطرنفساته جایی که رو در و دیوار همه جا نقش اون چشاته

ماه رمضون...

سلام به همه ی دوستای خوبم... ماه رمضونم داره تموم میشه همه چی مث برق و باد میگذره خدا رو شکر ماه رمضون خوبی داشتم بیشترین دعای من امسال سلامتی بود.. از همه هم بیشتر برای پدر مادر خود و پدر مادر شووری دعا کردم که ایشالا خدا دعاهامو شنیده ...برنامه های تی وی هم به جز هفت سنگ خوب بود ماه عسل عالی بود و جشن رمضان که آرزوها رو برآورده میکردن خیلی خیلی خوب بود ...از مهمونی ها هم بگم که برادرم و خواهرام و مامانم دعوت کردن خود منم یه شب همه رو باهم دعوت کردم که روی هم 19 نفر بودیم خدا رو شکر شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت حسابی دورهم گفتیم و خندیدیم... مادر شووری امسال نمیتونست روزه بگیره واسه همین با پدر شوهرم 2 تا مسافرت رفتن که چون با هواپیما میرفتن بعد از سفر می اومدن خونه ی ما تا روز بعدش برن قزوین یه مشهدرفتن و یه کیش که بهشون کلی خوش گذشته بود... و من خوشحال بودم از اینکه یه آب و هوایی عوض میکنن ..روزی که از کیش برگشتن تا اومدن تو خونمون بعد از سلام و احوالپرسی پدر شوهرم با مهربونی گفت جاتون خیلی خالی بود(خب این یه تعارفه که همه بهم میگن)

بعد مادرشوهرم با لحن طلبکار :وااا چراجاشون خالی بود اینا که زودتر از ما رفتن کیش اینا باید به ما میگفتن جاتون خالی..(خب قطعا در اون زمان ما هم این جمله رو گفته بودیم)

من: شووری:شووری چشماش گردشده بود و من و نگاه میکرد...

- آقا من چطوری به مادرشوهرم بگم که درسته که ما کفشا رو پشت درخونه نمیذاریم و میاریم تو ولی این دلیل نمیشه که با کفش تا جلوی فرش ما بیای.. یعنی داشتم منفجر میشدم وقتی میدیدم مادر شوهرم با کفش رو سنگای ما حرکت میکنه تازه یه بارم پاش رفت رو پادریه جلوی در دستشویی که کاملا کثیف و سیاه شد.. میبینه همه کفششون و بیرون در میارن بعد میارن تو ولی انگار نه انگار باهمون کفش میاد تو... به شووری گفتم دفه ی بعد باید تذکر بدی وگرنه کلتو میکنم... میگه ها آخه یه بار بهش گفتم بهم چشم غره رفت آخه با کدوم منطق مادر شوهر گرام؟!!! خلاصه که به شووری گفتم پادری و خودت میشوری دفه ی بعدم اگه تو نگی من میگم و اون موقه میخوام بدونم عکس العمل مادرشوهر چیه والا خب من صب تا شب همه جا رو میسابم و سنگارو دستمال میکشم حتی طی نمیکشم حتما دستمال که برق بیافته بعد با خونه ی آدم مث کوچه رفتار بشه آدم بهش برمیخوره دیگه...

-بگذریم...آخر این هفته رقتیم قزوین... و چون ماشینمون رو عوض کرده بودیم خانواده ی شووری برامون گوسفند کشتن که دستشون درد نکنه و پدرشوهرم طفلک با زبون روزه یه سره سر پا بود و کار میکرد ماشالا بهش این مرد خستگی ناپذیره البته میدونم خسته هم میشه اما از خوبیه زیاد ومهربونیش همه ی کارا رو خودش انجام میده من و نوید همیشه آرزومون اینه که یه روزی بتونیم یکم از محبتاشو جبران کنیم ...

-بعد از ظهر با خواهرشورری رفتیم بیرون یه مقدار خرید کردم وچون تهران وقت نکرده بودم توقزوین رفتم آرایشگاه اصلاح کردم.. واسه ی افطار باغ دایی نوید دعوت بودیم من عجله داشتم که برگردم چون میخواستم آماده شم ولی خواهرشوور زنگ زده بود به شوهرش که بیاد دنبالمون که یه عاااالمه معطل شدیم ومن واقعا کلافه شده بودم وقتی رسیدم خونه تند تند آماده شدم و خدا رو شکر به موقه رسیدیم خوبیه شهرستان اینه که همه جا بهم نزدیکه و نیازی به استرس نیست ولی چون من همیشه تهران بودم به این سبک عادت ندارم و همیشه باید استرس بکشم که ای وای وقت نمیشه فلان کارو بکنیم که اتفاقا همیشه هم تایم اضافی هم میاریم... مهمونی معمولی بود با همه حرف زدم و بازی کردم و روی هم رفته خوب بود...
Hippieرفتارای عجیب زیاد میبینم که سعی میکنم این و قبول کنم که بالاخره فرهنگها متفاوته ومن نباید توقع داشته باشم مث اطرافیانم باشند واسه همین خیلی خوب باهاشون کنار میام ...

-جمعه صب بعد از صرف کله پاچه به شدت دل درد گرفتم که ناشی از خاله پری بود... هیچی دیگه کلی قرص خوردم و خوابیدم ظهر بود که بیدار شدم کار خاصی نداشتم تا عصر که مردا رفتن باغ والیبال بازی کنن و من و خواهرشوهرم دوباره رفتیم بیرون و دوباره خرید کردیم و برگشتیم بعدم شب برای شیرینیه ماشین خواهر شوهر و شوهرش و بردیم شام بیرون که خیلی خوش گذشت وکلی خندیدیم... تو همه ی این مراحل نی نی خواهر شوهر پیش مامانش بودBaby Girl حسابی خواهر شوهر راحته هر جا بخواد میره انگار نه انگار نی نی داره که به نظرم خیلی خوش به حالشه.. جزییات خیلی زیاد بود که از نوشتنش گذشتم نه شما حوصله دارید بخونید نه من حوصله دارم بنویسم...

دوشنبه صبح اگه خدا بخواد میخوایم بریم اردبیل همه ی خونوادم هستن و این خوشحالم میکنه پارسال هم دقیقا روز عیدفطر رفتیم اردبیل و 9 روز موندیم که خیلی خوش گذشت امسال هم اگه خدا بخواد میخوایم 8 روز بمونیم ... برامون دعا کنید به سلامتی بریمو برگردیم... دوستون دارم وقتی برگشتم پست جدید میذارم... فعلا باااای
Gemini

نظرات 3 + ارسال نظر
مانا یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ق.ظ

همیشه خوش باشی ممنون که بهم امید میدی بوسس

پریسا یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:52 ب.ظ http://www.dastanemehraban.blogfa.com

خیلی هم خوب

نفیسه دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:43 ق.ظ http://z-shirin.blogfa.com

عجب مادرشوهری ولی خوب درعوض پدرشوهرت خیلی خوبه و هواتون رو داره
سفر بی خطر خانمیخوش بگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد