سلام به همه دوست جونیام....
سالی که نکوست از بهارش پیداست... اگه خدا بخواد فک میکنم سال خوبی پیش رومون باشه عیدش که خوب بود و کلی به ما خوش گذشت .... ای خدا اگه امسال ما بریم سر خونه زندگیمون دیگه خیییلی به ما حال دادی....
-سال تحویل من و نوید از هم دور بودیم اون خونه ی خودشون بود من کلی بغض قورت دادم که عشقم نبود وقتی سال تحویل شد و بابام باهام روبوسی کرد گفت که دیگه سال دیگه حتما تو خونه ی خودتی من کلی استرس گرفتم که بابام با این اطمینان این و گفت... همون شب مامانم و بابام خونه ی خواهر برادرام سر زدن(آخه میگن قدم بابام واسشون خوبه و ازش خواهش میکنن اولین نفر باشه که میره خونه هاشون) ولی من باهاشون نرفتم تا 6 صبح بیدار بودم نویدم گفت که من فردا صب میام که بهش اس زدم و گفتم دارم دیر میخوابم بعد از نهار بیاد تقریبا ظهر بود بیدار شدم و آماده شدم الهی قربونش برم که لباسایی که با هم خریده بودیم کلی بهش میومد... یه دسته گل واسه من خریده بود یه گلدون واسه مامانمینا و یه جعبه شیرینیه خوشمزه ی قزوین... وقتی اومد کلی عشقولی شدیم و کلی از آرایشم و موهام تعریف کردو من ذوقیدم بسی
سلام خانومی تا اونجایی که متوجه شدم همسری شما قزوینی هستن.خواهری من هم داره با قزوینی ها وصلت میکنه .بنظرم بعضیهاشون رفتارها و اداب و رسوم خاصی دارن.شما نظرت دربارشون چیه؟تو پستت نوشته بودی که فامیلهای همسرت تو باغ موقع بازی حرصتو دراوردن میخواستم بدونم چطورین؟رفتاروکردارشون چطوریه؟با ادم روراستن یا نه؟میتونی بهمون در این زمینه کمک کنی؟
من خیلی وقته دیگه نمینویسم بدلایلی ولی وبمو حذف نکردم تا دوستانی که میخوان برام خصوصی کامنت بذارن جواب .جایی داشته باشن.ممنون
درست متوجه شدی خانومی.... به خواهرت تبریک میگم چون مردای قزوینی تو خوبی لنگه ندارن واما بقیه ی ماجراها رو میام تو وبت مینویسم.
من رمز موخام دارم دق میکنم