تاریخ عروسیه ما معلوم شد بله ما تالار هم رزرو کردیم و بسی شادمانیم.... عروسیمون پنجشنبه 26 آبان ماه شد... همیشه دوست داشتم عروسیم تو شهریور یامهر باشه ولی خدا رو شکر میکنم و آرزو میکنم که اونروز هوا خیییلی سرد نباشه وگرنه من تبدیل به یه عروس یخ زده میشم....واسه فیلمبرداری که بریم باغ چه اتفاقی واسه من خواهد افتاد ... به نوید میگم زیر لباس عروس شلوار پشمی میپوشم تو هم از رو کت شلوار کاپشن بپوش خوب میشه نه؟ یه سبک جدید و خز از عروس دوماد میشیم....
چند روز بعد از ماجرا و دلداریای نوید که قربونش برم یه عالمه بهم محبت کرد و با من بود و همه ی حرفامو شنید و بهم دلگرمی داد... با هم میرفتیم دنبال تالار که 2 تا رو پسندیدیم و همون شب نوید و باباش رفتن قرداد و نوشتن جالب اینکه ما خودمون این تاریخ و میخواستیم ولی اولی که با نوید رفتیم طرف گفت این تاریخ پره بعد که نوید با باباش رفته بوده گفته بودن طرف کنسل کرده و ماهم زودی رزروش کردیم...
از فردای اونروز کار من و مامانم شده رفتن به بازار و شوش و خریدن جهیزیه که کلی کیف میده مخصوصا که مامانم یه سره میگه بهترین چیزا رو بردار و من و کلی شرمنده میکنه شاید باورتون نشه تو 3 روز بیشتر وسایلا رو خریدم و الان وسایل بزرگ مونده و سرویس چوب که تا آخر این هفته میریم سفارش میدیم مامانم کلی کیف میکنه میگه خیلی راحت و خوب خرید میکنی و وسایلاتم از همه قشنگتر میشن ( آخه تو این دوسال نامزدی من همه چیمو انتخاب کرده بودم و الان سریع میخرمشون) خدا رو شکر واسه ی آشپزخونه همه چی سرخابی پیدا کردم که خیییلی ناز شدن حالا هی دلم میخاد زودتر چیده بشن... حیف که آشپزخونم کوچیکه ! وگرنه رنگ سفید سرخابی خودشو خیلی نشون میداد...
خدا نوشت: خدا جونم عاشقتم بدجوری یعنی یه جوری ما رو شرمنده کردی که من و نوید هرچقدر شکرت و به جا بیاریم بازم کمه... خدایی جون پول و این حرفارم به میزان خیییلی زیاد خودت ردیف کن که الان شدیدا پول لازمیم...
عکس خریدامو وقتی چیده شدن میذارم....
سلام...
خیییلی اتفاقای مهم و خوبی برام افتاده که میخواستم با یه دنیا هیجان و شادی اینجا ثبتشون کنم ولی متاسفانه حرفای زشت و سخیف مادرشوهرم که نشون از بخل و تنگ نظریش داره حالم و بدجوری بهم ریخته و این شبا جز با آرام بخش خوابم نمیبره... برای آرامش من و نویدم دعا کنید...
در این حد بگم که فردا آخرین روز خدمت نویده و واسه هردوی ما خیییلی خوشحال کنندست...
سرویس طلای عروسیمو خریدم....
از همه مهمتر خونه گرفتیم...
و اینکه این روزا همش دنبال جهیزیه ام و خوشحال اما وقتی حرفای مادر شوهرم یادم می افته ...
دروغ تظاهر دورنگی تنگ نظری چیزایی که درموردش به ذهنم میرسه... حالم که بهتر بشه میام تعریف میکنم...
بچه ها احتمالا عروسیمون نزدیکه... چقدرررررر یهویی شد... میخواستم با هیجان تمام براتون شرح بدم که نشد...
زمستون میره و رو سیاهیش به زغال میمونه مگه نه؟!!!
سلام به دوستای گلم...
بچه ها این پستم طولانیه اگه حوصله نداشتید نخونید...امیدوارم تو این ماه رمضون رابطتون با خدا بهتر شده باشه.... خدایا عاشقتم به خاطر همه ی محبتات و سعی میکنم که همیشه شاکر باشم وقدر نعمتات و بدونم......
واما تعطیلات...سه شنبه:بعد از اذون ظهر شووری اومد دنبالم و راه افتادیم به سمت شهر شووری . 1 ساعتی تو ترافیک موندیم ولی باز خوب بود چون بعدش جاده واقعا شلوغ شده بود... تازه رسیده بودیم که خواهر همسری هم اومد اونجا و نشستیم دورهم و تعریف تا اینکه عید شد و بابای شووری به هممون عیدی داد امسال اولین سالی بود که شووری عید فطر بهم عیدی نداد(اولین کادویی که شووری بهم داد به مناسبت عید فطر بودتو سال 85 که من قبولش نکردم به خاطر همین خاطره هر سال عید فطر شووری بهم کادو میداد و میگفت لذت میبره که کادوهاش و قبول میکنم و پس نمیدم...)میدونم که دستش خالیه...خواهرشوهرمم برام یه شلوارک خیییلی ناز با یه تاپ خریده بود که خیلی خوشحال شدم اصلا ازش توقعی نداشتم... دستش درد نکنه..... شب خواهرشوهرو همسرش اونجا موندن.... تا صبح هرکاری کردم خوابم نبرد.... عین جغد شده بودم....
چهارشنبه:همه صبح زود بیدار شدن(من که کلا بیدار بودم)همه باهم رفتیم نماز عید ( بعد از سالها اولین باری بود که نماز عید میخوندم) خیلی چسبید تو اون هوای خنک پیاده قدم زدیم رفتیم وبرگشتیم... وقتی برگشتیم خیلی خوابم گرفته بود پدر شوهری واسه صبحونه کله پاچه گرفته بودکه من رفتم تو اتاق و خوابم برد و کله پاچه رو از دست دادم..کلی دلم سوخت.... وقتی بیدار شدم وقت ناهار بود بعد از ناهار رفتیم باغ دایی نوید! دختر دایی و زندایی های نویدم اونجا بودن دورهم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و بعدم گردو و فندق چیدیم و خوردیم وبعدم تاب بازی کردیم و خرگوش و اسب وسگ داشتن که باهاشون بازی کردم البته من از سگه میترسیدم! بعدم شب رفتیم خونه ی خواهر شووری تو راه شووری برام گردوی فالی گرفت یادش نرفته بود که گفته بودم هوس کردم! مرسی پسری... شب کلی با خواهر شوهر به خاطرات نامزدیشون خندیدیم و بعد چهارتایی نشستیم فیلم(نمیدونم چرا اسمش یادم نمیاد) رو دیدیم که روش نوشته بود+16 دلیلشم این بودکه راجع به عمل وا.زکتو.می بود کل فیلم.... البته نوید اول فیلم خوابش برد... من نفهمیدم خوابه یه جای فیلم که یه تیکه ی ضایع و خنده دار داشت پامو فشار دادم به پای نویدکه یهو از خواب پرید و داد زد... خیلی حرصم دراومد... ازش فاصله گرفتم! اون شب خییلی دلم میخواست دستش و تو دستم بگیرم یا نمیدونم دوست داشتم یه جورایی بهش وصل باشم که نشد! خونه ی خواهرشوورینا خییلی سرده و من خیلی سخت خوابیدم و هیچ گونه آغوش گرمی هم پیدا نکردم....!پی نوشت2: یه شب شام صدف گرفتن که چون حرومه من نخوردم ولی به نوید آروم گفتم دلیل نخوردنمو نگو چون متاسفانه اصلا به عقیده ی آدم احترام نمیذارن به خاطر همین دوست نداشتم دلیل نخوردنم مطرح بشه.... نوید یکم خورد که اصلا از طعمش خوشش نیومد....
اینم از عکس من: خداییش واقعا درست کردنش سخت بود واسه همین بیخیال عکس همسری شدم حالا نمیدونم شبیه هست یانه؟!
با تشکر از دوستانی که تا آخر این پست با من بودن....
تولد یک سالگیه وبلاگم مبارک.....(1 شهریور بود)
من اصلا باورم نمیشه یکسال گذشت!!!
این یکسال از اون سالای سخت بود واسه من...خب دوستایی که از اول باهام بودن میدونن که انگیزه ی من از ایجاد این وبلاگ چی بود... وقتی یادم افتاد که وبلاگم یکساله شده تموم این یکسال مث یه فیلم از جلوی چشمم رد شد و چشمام پر اشک شد بودن نوید توزندگیم مایه ی خوشحالیمه و از این بابت خدا رو شاکرم ولی این یکسال سخت بود.... و من مطمینم که روزای خوبی پیش رو داریم... این سختیارو به خاطر نوید تحمل کردم اونم من!! یه دختر بی احساس که حاضر نبود کوچکترین سختی رو تحمل کنه اونم به خاطر یه پسر!!! ولی نوید الان عشقمه من به خاطر شوهرم تحمل نکردم که اگه نوید فقط شوهرم بود خیییییلی توقع ازش داشتم... من به خاطر عشقم تحمل کردم... من یه چیزایی رو تو این مدت خوب فهمیدم... من خیلی بزرگ شدم... معنی (تو خود ریختن) رو عمیقا درک کردم.... یه دوران افسرده شدم و فک میکردم دیگه هیچوقت از ته دل شاد و راضی نخواهم بود.... تک تک این روزا رو واسه سپری شدن شمردم و چشم به آینده دوختم این اولین سالی بود که من بیکار بودم نه درس خوندم نه سرکار رفتم نه برنامه ی مشخصی این مدل زندگی کردن یه جورایی وحشتناکه! نمیخوام به این یکسال ,سیاه نگاه کنم ولی اینا حقایقی که توی تنهایی هام تو این مدت با من بودن .... در ظاهر به شدت آدم راحتی به نظرمیام که همه ام میتونن باهاش راحت باشن آدم شاد و خونسردی که شاید بعضیا حتی توشوخی بهش بگن پرو! ولی من واقعی خییلی وقته که معذبه و دیگه هیچ جا آرامش نداره! حتی توی این اتاق که واسه خریدن تک تک وسایلاش وسواس به خرج داده و هزار بارواسه نقاش توضیح داده که چه جور رنگ یاسی مد نظرشه! همین اتاقی که وقتی یکی از دوستام دیدش گفت کاش یه اتاق به این قشنگی داشتم دیگه حوصله ی منو نداره! آدم حساسی شدم یه جورایی نسبت به قبلم ضعیف شدم اعتماد به نفس قبلی رو ندارم ولی عمقم بیشتر شده... قبل از این یکسال سطحی تر بودم ولی شادتر بودم!!!
دیدم بازتر شد باز شدن دید همیشه اتفاق خوبی نیست بعضی وقتا بهتره یه سری واقعیتا رو ندونی و شاد زندگی کنی.... یه سری کمبودا رو تو این یکسال حس کردم چیزایی که هیچوقت فک نمیکردم کمبود باشن... مرور بعضی خاطرات برام خیلی سخته ولی مرورشون میکنم تا برام کم رنگ و بی اهمیت بشن! زندگی خیییلی عجیبه هنوزم خیلی دوست داشتنیه و من شادم....
یکسال گذشت ولی من 10 سال بزرگ شدم...
بزرگترین درسایی که توی این یکسال گرفتم اینا بود : از هیچکس توقع نداشته باش . صبور باش . آدما رو تو سختیاشون با روی باز دریاب حتی اگه با اصول تو همخونی نداره!
خیلی خوشحالم که جایی رو دارم که توش روزانه هامو مینویسم و تازه دوستای خوبی هم پیدا کردم ... وقتی چند روزی نمیام نت دلم واسه روزانه هاشون تنگ میشه آدمایی که با اینحال که ندیدمشون ولی شاید از اطرافیانشون بهتر میشناسمشون...
پی نوشت: 2 تا تصمیم مهم گرفته شده یکیش از طرف من یکی دیگه از جانب شووری! (البته هر دو از ایده اون یکی خوشمون اومده و میخوایم هر دو پروژه رو انجام بدیم تو بازه ی زمانیه خودش)هر کدوم که عملی بشه بهتون خبر میدم و میگم که چی بود! از اونجایی که شووری خیلی پیگیره و اصولا به چیزایی که بخواد میرسه فک میکنم اول اتفاقی که اون میخواد میفته !!! ولی منم خیلی گناه دارم خدا کنه ایده ی منم عملی بشه خیلی منطقیه!!!